سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همواره بیندیشید که آن مایه زندگانی دل [امام حسن علیه السلام]

امام موسی کاظم علیه السلام

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/25 12:24 عصر

Click for larger version

ابوالحسن موسی بن جعفر (ع) امام هفتم از ائمه اثنی عشر (ع) ونهمین معصوم از چهارده معصوم (ع) تولد آن حضرت در ابواء(محلی میان مکه و مدینه) به روز یکشنبه هفتم صفر سال 128 یا 129 ق واقع شد.

 به جهت کثرت زهد و عبادتش معروف به (العبد الصالح) و به جهت علم و فرو خوردن خشم و صبر بر مشقات و آلام زمانه مشهور به (الکاظم) گردید. آن حضرت به کنیه های ابو ابراهیم و ابو علی نیز معروف بوده است. مادر آن حضرت حمیده کنیزی از اهل مغرب یا اندلس (اسپانیا) بوده است و نام پدر حمیده را صاعد مغربی (بربری) گفته اند ..... برادران دیگر امام از این بانو اسحاق و محمد دیباج بوده اند. امام موسی الکاظم (ع) هنوز کودک بود که فقهای مشهور مثل ابوحنیفه از او مسئله می پرسیدند و کسب علم می کردند بعد از رحلت پدر بزرگوارش امام صادق (ع) (148 ق) در بیست سالگی به امامت رسید و 35 سال رهبری و ولایت شیعیان را برعهده داشت....

شهادت امام موسی کاظم (ع)



 ـ شخصیت اخلاقی:

 او در علم و تواضع و مکارم اخلاق و کثرت صدقات و سخاوت و بخشندگی ضرب المثل بود. بران و بداندیشان را با عفو و احسان بیکران خویش تربیت می فرمود.

 شبها بطور ناشناس در کوچه های مدینه می گشت و به مستمندان کمک می کرد. مبلغ دویست، سیصد و چهارصد دینار در کیسه ها می گذاشت و در مدینه میان نیازمندان قسمت می کرد. صرار (کیسه ها) موسی بن جعفر در مدینه معروف بود. و اگر به کسی صره ای می رسید بی نیاز می گشت معذلک در اطاقی که نماز می گذارد جز بوریا و مصحف و شمشیر چیزی نبود.

  تأثیر علمی آن بزرگوار:

امام هفتم (ع) با جمع روایات و احادیث و احکام و احیای سنن پدر گرامی و تعلیم و ارشاد شیعیان، اسلام راستین را که با تعالیم و مجاهدات پدرش جعفر بن محمد (ع) نظم و استحکام یافته بود حفظ و تقویت کرد و علی رغم موانع بسیار در راه انجام وظایف الهی تا آنجا پایداری کرد که جان خود را فدا ساخت. 
 



چهل حدیث از امام موسی کاظم (علیه السلام)

احادیثی پیرامون دعا، توکل، انتظار فرج، فهم دین، محاسبه نفس، سکوت، خوش اخلاقی و ...  

1. مَن لَم یجِد لِلاساءَةِ مَضَضّا لَم یکن عِندَهُ لِلاِحسانِ مَوقعٌ
کسی که مزه رنج و سختی را نچشیده ، نیکی و احسان در نزد او جایگاهی ندارد.

بحارالانوار، جلد 78، ص333

2. مَن دَعا قَبلَ الثَّناءِ عَلَی الله و الصَّلاهِ عَلَی النَّبِی (صلی الله علیه وآله) کَانَ کَمَن رَمی بِسَهمٍ بِلا وَتر
هر که پیش از ستایش بر خدا و صلوات بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) دعا کند چون کسی است که بی زه کمان کشد.

تحف‌العقول ، ص‌ 425

3. أوشَک دَعوَةً‌ وَ أسرَعُ إجابَةُ دُعاءُ المَرءِ لاِخیهِ‌ بِظَهرِ الغَیبِ
دعایی که بیشتر امید اجابت آن می رود و زودتر به اجابت می رسد،‌ دعا برای برادر دینی است در پشت سر او.

اصول کافی،ج1 ،ص52

4. مَن أرادَ أن یکنَ‌ أقوَی النّاسِ‌ فَلیتَوکل عَلی الله
هر که می خواهد که قویترین مردم باشد بر خدا توکل نماید.

بحار الانوار، ج7 ، ص143

5. أفضَلُ العِبادَةِ بَعدِ المَعرِفَةِ‌ إِنتِظارُ‌ الفَرَجِ
بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند ،‌ انتظار فرج و گشایش است.

تحف العقول، ص403

6. مَلْعُونٌ مَنْ اغْتابَ أخاهُ
ملعون است کسی که از برادرش غیبت کند.

بحار الأنوار، ج 74، ص 232

7. رَجُلٌ مِنْ أهْلِ قُمَ یَدْعوُ النّاسَ إلَی الحَقِّ، یَجْتَمِعُ مَعَهُ قَوْمٌ کَزُبَرِ الحَدیدِ
مردی از قم، مردم را به حق فرا می‌خواند و گروهی چون پاره‌های آهن [استوار]، پیرامون او گرد می‌آیند.

بحارالأنوار، ج 57، ص 216

8. تَفَقَّهوا فی دینِ الله فإنَّ الفقه مفتاحُ البَصیرة،وتَمامُ العِبادة و السّببُ إلی المنازل الرفیعة و الرُّتبِ الجَلیلة فی الدین و الدنیا،و فَضلُ الفَقیه علی العابد کَفَضلِ الشمسِ علی الکواکب و مَن لَم یَتَفَقَّه فی دینهِ لَم یَرضَ اللهُ لهُ عملاً
در دین خدا، دنبال فهم عمیق باشید؛ زیرا فهم عمیق در دین، کلید بصیرت و کمال عبادت و سبب تحصیل مقام های والا و مراتب شکوهمند در امور دین ودنیاست. و برتری فقیه بر عابد، مانند آفتاب است بر کواکب، و کسی که در دینش فهم ِعمیق نجوید، خداوند هیچ عملی را از او نپسندد.

تحف العقول ص410

9. مَنِ استَوى‏ یوماهُ فَهُوَ مَغبُونٌ
هر کسى که دو روزش مساوى باشد (و روز بعد بهتر از روز قبل نباشد) مغبون است.

بحار الأنوار،ج 78،ص326،ح5

10. لَیسَ مِنّا مَن لَم یُحاسِبْ نَفسَهُ فی کُلِّ یَومٍ فَإنْ عَمِلَ حَسَناً استَزادَ اللهَ و إنْ عَمِلَ سیّئاً اسْتَغفَرَ اللهَ مِنهُ و تابَ اِلَیهِ
از مانیست کسی که هر روز حساب خود رانکند ،پس اگر کار نیکی کرده است از خدا زیادی آن را بخواهد،واگر بدی کرده،از خدا آمرزش طلب نموده و به سوی او توبه نماید.

اصول کافی ج 4 ص191

11. قِلَّهُ المَنطِق حُکمٌ عَظِیم، فَعَلَیکُم بِالصُّمتِ
بر شما باد به خموشی که کم گویی، حکمت بزرگی است.

بحاالانوار ، ج 78 ، ص 321

12. مَن اَحزَنَ والدَیهِ فَقَد عَقهُما
هر که پدر و مادر را اندوهگین کند آنان را ناسپاسی کرده است.

تحف العقول ، ص 425

13. مَا مِن شَیءٍ تَراهُ عَینَاک إلّا وَ فِیه مَوعِظَه
چیزی نیست که چشمانت آن را بنگرد ، مگر آن که در آن پند و اندرزی است.

بحاالانوار ، ج 78 ، ص 319

14. وَاللّه‏ِ ما اُعطِىَ مُومِنُ قَطَّ خَیرَ الدُّنیا وَالآخِرَةِ، اِلاّ بِحُسنِ ظَنِّهِ بِاللّه‏ِ عَزَّوَجَلَّ وَ رَجائِهِ لَهُ وَ حُسنِ خُلقِهِ وَالکفِّ عَنِ اغتیاب المُؤمِنینَ
به خدا قسم خیر دنیا و آخرت را به مؤمنى ندهند مگر به سبب حسن ظن و امیدوارى او به خدا و خوش اخلاقى اش و خوددارى از غیبت مؤمنان.

بحارالأنوار، ج 6، ص 28، ح29

15. إنَّ الحَرامَ لا یُنمى‏ وإن نُمِىَ لا یُبارَکُ فیهِ
مال حرام افزون نمى‏گردد و اگر هم افزون گردد برکت نمى‏یابد.

الکافى ، ج 5، 125

16. مَنِ اقتَصَدَ وَقَنَعَ بَقِیَت عَلَیهِ النِّعمَةُ ومَن بَذَّرَ وأسرَفَ زالَت عَنهُ النِّعمَةُ
هرکه میانه‏روى کند و قناعت ورزد، نعمت بر او بپاید و هر که بى‏جا مصرف نماید و زیاده‏روى کند، نعمتش زوال یابد.

تحف‏العقول، ص 403

17. لِکُلِّ شَیءٍ دَلِیلٌ وَ دَلیلُ العَاقِل التَّفَکُّر، وَ دَلیلُ التَّفکُّرِ الصُمت
برای هر چیزی دلیلی باید، و دلیل خردمند تفکر است، و دلیل تفکر خاموشی.

تحف العقول ، ص 406

18. طوبى لِلمُصلِحینَ بَینَ النّاسِ، اُولئِکَ هُمُ المُقَرَّبونَ یَومَ القیامَةِ
خوشا به حال اصلاح‏کنندگان بین مردم، که آنان همان مقرّبان روز قیامت‏اند.

تحف العقول، ص 393

19. إنَّ العاقِلَ لایَکذِبُ و إن کانَ فیهِ هَواهُ
خردمند دروغ نمى‏گوید ، اگرچه میل او در آن باشد.

تحف العقول ، ص 391

20. اللّهَ جَلَّ وعَزَّ یُبغِضُ العَبدَ النَّوّامَ الفارِغَ
خداوند عزّوجلّ، بنده خواب آلوده بیکار را دشمن دارد.

الکافی: ج 5 ، ص 84 ، ح 2

21. مُجَالِسَه أَهلِ الدِّینِ شَرَفُ الدَّنیَا وَ الاخِرَه
همنشینی با اهل دین، شرف دنیا و آخرت است.

تحف العقول ، ص 420

22. مُشاوَرَةُ العاقِلِ النّاصِحِ یُمنٌ وَ بَرَکَةٌ وَ رُشدٌ وَ تَوفیقٌ مِنَ اللّه
مشورت با عاقلِ خیرخواه، خجستگى، برکت، رشد و توفیقى از سوى خداست.

تحف العقول، ص 398

23. دَعوَةِ الصائِمِ تَستَجابُ عِندَ اِفطارِه
دعاى شخص روزه‏دار هنگام افطار مستجاب مى‏شود.

بحار الانوار ج 92 ص 255 ح 33

24. الغَضَبُ مِفتَاحُ الشَّر
خشم کلید هر بدی است.

تحف العقول، ص 416

25. لِکُلِّ شَیءٍ زَکاهٌ، وَ زَکاهُ الجَسَدِ صِیامُ النَّوافِل
برای هر چیزی زکاتی است، و زکات تن روزه های مستحبی است.

تحف العقول، ص 425

26. التَّدبِیرُ نِصفُ العیشِ
تدبیر نیمی از زندگی است.

تحف العقول، ص 425

27. مَن وَلَههُ الفَقرُأبطَرهُ الغِنى
آن که نَدارى حیرانش کند، توانگرى سرمستش مى سازد.

بحارالانوار،ج74ص198

28. مَن رَأى أخاهُ عَلَى أمرٍ یُکرِهُهُ فَلَم یَرِدهُ عنهُ وَ هُو یقدِر عَلَیهِ، فَقَد خَانَه
هر که برادرش را در کارى ناپسند ببیند و بتواند او را از آن باز دارد و چنین نکند، به او خیانت کرده است.

الامالى صدوق،ص343

29. اَفضَلُ ما یَتَقَرَّبُ به العَبدُ اِلی اللهِ بَعدِ المَعرِفَةِ به، الصَلوةُ
بهترین چیزی که بنده بعد از شناخت خدا به وسیله آن به درگاه الهی تقرب پیدا می کند، نماز است.

تحف العقول،ص455

30. إنَّ أعظَمَ النّاسِ قَدَراً الَّذِی لایَرَی الدُّنیا لِنَفسِه خَطَرا، اما إنَّ أبدانَکُم لَیس لَها ثَمَنٌ إلّا الجَّنه، فَلا تَبِیعُوها بِغِیرِها
به راستی که با ارزش ترین مردم کسی است که دنیا را برای خود مقامی نداند، بدانید بهای تن شما مردم، جز بهشت نیست، آن را جز بدان مفروشید.

تحف‌العقول‌ ، ص‌410

31. أفضَل مَا یَتَقَرَّبُ بِه العَبدِ إلَی الله بَعدَ المَعرِفَهُ بِه الصَّلاه وَ بِرُّ الوالِدَینِ و تَرکُ الحَسَد و العُجبُ و الفَخر
بهترین چیزی که به وسیله آن بنده به خداوند تقرب می جوید، بعد از شناختن او، نماز و نیکی به پدر و مادر و ترک حسد و خودبینی و به خود بالیدن است.

تحف‌العقول‌ ، ص‌ 412

32. إنَّ الله حَرَّمَ الجَنَّهَ عَلی کُلِّ فَاحِشٍ بذِی قَلِیلِ الحَیاءِ لا یُبالِی مَا قَال وَ لا مَا قِیل فِیه
خداوند بهشت را بر هر هرزه گوی کم حیا که باکی ندارد چه می گوید و یا به او چه گویند حرام گردانیده است.

تحف‌العقول‌، ص‌ 416

33. إیّاکَ و الکِبر، فَإنَّهُ لایَدخُلُ الجَنَّهَ مَن کَانَ فِی قَلبِه مِثقالَ حَبَّهٍ مِن کِبر
از کبر و خودخواهی بپرهیز، که هر کسی در دلش به اندازه دانه ای کبر باشد، داخل بهشت نمی شود.

تحف‌العقول، ص‌ 417

34. إیّاکَ و مُخَالِطَهُ النّاس و الإنس بِهِم إلا أن تَجِدَ مِنهُم عَاقِلاً و مَأمُوناً فَآنَسَ بِه و أهرَبَ مِن سایِرهِم کَهَربُکَ مِن السِّباعِ الضّارِیه
بپرهیز از معاشرت با مردم و انس با آنان، مگر این که خردمند و امانت داری در میان آنها بیایی که (در این صورت) با او انس گیر و از دیگران بگریز، به مانند گریز تو از درنده های شکاری.

تحف‌العقول ، ص‌ 420

35. کُلَّما أحدَثَ النّاس مِنَ الذُّنُوبِ ما لَم یَکُونُوا یَعمَلُون، أحدَثَ اللهُ لَهُم مِن البَلاءِ مَا لَم یَکُونُوا یَعِدُّون
هرگاه مردم گناهان تازه ای که نمی کردند انجام دهند، خداوند بلاهایی تازه به آن ها دهد که به حساب نمی آوردند.

تحف‌العقول ، ص‌ 434

36. مَن استَوی یَوماهُ فَهُو مَغبُون، و مَن کَان آخَر یَومَیه شَرُّهُما فَهُو مَلعُون، و مَن لَم یَعرف الزِّیادَه فِی نَفسِه فَهُو فی نُقصان، و مَن کان إلی النُّقصان فَالمَوتُ خَیرٌ لَهُ مِنَ الحَیاه
کسی که دو روزش مساوی باشد، مغبون است، و کسی که دومین روزش، بدتر از روز اولش باشد ملعون است، و کسی که در خودش افزایش نبیند در نقصان است، و کسی که در نقصان است مرگ برای او بهتر از زندگی است.

بحاالانوار، ج‌ 78، ص‌ 327

37. لَیسَ مِنّا مَن لَم یُحاسبُ نَفسَه فِی کُلِّ یَومٍ، فَإن عَمِلَ حسناً استَزدادَ الله، و إن عَمِل سَیِّئاً استغفِرُ الله مِنه و تَاب إلیه
از ما نیست کسی که هر روز حساب خود را نکند، پس اگر کار نیکی کرده است از خدا زیادی آن را بخواهد، و اگر در آن کار بدی کرده، از خدا آمرزش طلب نموده و به سوی او توبه نماید.

اصول‌الکافى، ج‌ 4، ص‌ 191

38. إصبِر عَلَی طَاعَهِ الله و إصبِر عَنِ مَعاصِی الله، فإنّما الدُّنیا ساعَه، فَما مَضی مِنها فَلَیس تَجِد لَهُ سُرورا و لا حُزناً، و مَا لَم یَاتِ مِنها فَلیسَ تَعرِفُه، فَاصبِر عَلی تِلکَ السّاعَهِ الَّتِی أنت فِیها فَکَأنَّکَ قَد اغتَبَطَت
بر طاعت خدا صبر کن، از معاصی خدا صبر کن، دنیا همان ساعتی است، آن چه رفته نه شادی دارد و نه غم، آن چه نیامده ندانی که چیست؟ به همان ساعتی که در آنی صبر کن هم چنان باشد که تو رشک برده شده ای.

تحف‌العقول ، ص‌ 417

39. مَثَلُ الدُّنیا مَثَل مَاءِ البَحر، کُلَّما شربَ مِنهُ العَطشان أزدادَ عَطَشاً حَتّی یقتِله
دنیا چون آب دریاست، هر چه تشنه کامش بیشتر نوشد، بیشتر تشنه شود تا او را بکشد.

تحف‌العقول ، ص‌ 417

40. وَجَدتُ عِلمَ الناس فی اَربعٍ:
اَوّلُهاأن تَعرِفَ رَبَّکَ
وَالثّانیةُ أن تَعرِفَ ما صَنَعَ بکَ
وَالثّالثَةُ  أن تَعـرِفَ ماأرادَ مِـنکَ
وَالرّابعَةُ أن تَعرفَ ما َیخرُجُکَ مِن دینِکَ
علومی را که مردم به آن نیاز دارند در چهار چیز یافتم :
اول اینکه خدای خودت را بشناسی .
بشناسی که خداوند با تو چه کار کرده است .
بشناسی که خداوند چه چیزی از تو می خواهد .
و بشناسی که چه چیزی تو را از دینت خارج می کند.

بحارالانوار، ج 78 ، ص 328

Click for larger version

گل تقدیم شمااین وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر گل تقدیم شما








کلمات کلیدی :

امام زمان (عج)

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/22 7:27 عصر

کلمة الله الرحمن الرحیم متحرکة


آن حضرت نزدیک طلوع فجر، روز جمعه، نیمه ماه شعبان، سال 254 هجری قمری " 2 " در شهر سامراء به طور مخفی و پنهان از دید عموم، پا به عرصه وجود نهاد.
نام: م ح م م د " 3 " صلوات اللّه و سلامه علیه؛ و عجّل اللّه تعالی فی فرجه الشّریف. " 4 "
کنیه: ابوالقاسم، ابوجعفر و....
لقب: بیش از نهصد لقب برای حضرتش ذکر کرده اند که در کتب مختلف موجود می باشد از آن جمله: مهدی، حجّت، منتقِم، بقیة اللّه الا عظم، قائم آل محمّد، صاحب الزّمان و....
پدر: امام حسن عسکری صلوات اللّه و سلامه علیه.
مادر: به نام های نرجس، ملیکه، ریحانه، صیقل و سوسن معروف است.
نقش انگشتر: «أنَا حُجَّةُ اللّهِ وَ خاصَّتُهُ».
دربان: چهار نفر به نام های عثمان بن سعید، محمّد بن عثمان، حسین بن روح، علیّ بن محمّد سمری، در غیبت صغری وکالت و وساطت حضرت را بر عهده داشته اند.
جریان ولادت آن حضرت، همانند حضرت موسی کلیم علیه السلام در کنار کاخ طاغوت زمان، مخفی و پنهان از دید جاسوس ها و عموم مردم انجام گرفت.
حضرت دارای دو غیبت بوده است: یکی غیبت صغری - که حدود هفتاد و پنج سال به طول انجامید - و دیگری غیبت کبری می باشد - که تقریبا از سال 330 هجری قمری شروع شد. . در مدت 5 یا 4 سال آغاز عمر حضرت مهدی  که پدر بزرگوارش حیات داشت ، شیعیان خاص به حضور حضرت مهدی ( ع) می رسیدند   از جمله چهل تن به محضر امام یازدهم رسیدند و از امام خواستند تا حجت و امام بعد از خود را به آنها بنمایاند تا او را بشناسند ، و امام چنان کرد   آنان پسری را دیدند که بیرون آمد ، همچون پاره ماه ، شبیه به پدر خویش . امام عسکری فرمود : " پس از من ، این پسر امام شماست ، و خلیفه من است در میان شما ، امراو را اطاعت کنید ، از گرد رهبری او پراکنده نگردید ، که هلاک می شوید و دینتان تباه می گردد .

 

 

 


صورت و شمایل حضرت
چهره و شمایل حضرت مهدی ( ع ) را راویان حدیث شیعی و سنی چنین نوشته اند چهره اش گندمگون ، ابروانی هلالی و کشیده ، چشمانش سیاه و درشت و جذاب ، شانه اش پهن ، دندانهایش براق و گشاد ، بینی اش کشیده و زیبا، پیشانی اش بلند و تابنده . استخوان بندی اش استوار و صخره سان ، دستان و انگشتهایش درشت .گونه هایش کم گوشت و اندکی متمایل به زردی  - که از بیداری شب عارض شده -بر گونه راستش خالی مشکین . عضلاتش پیچیده و محکم ، موی سرش بر لاله گوش ریخته ، اندامش متناسب و زیبا ، هیاتش خوش منظر و رباینده ، رخساره اش در هاله ای از شرم بزرگوارانه و شکوهمند غرق . قیافه اش از حشمت و شکوه رهبری سرشار .نگاهش دگرگون کننده ، خروشش دریاسان ، و فریادش همه گیر " .حضرت مهدی صاحب علم و حکمت بسیار است و دارنده ذخایر پیامبران است .

بردن امام زمان علیه السلام به آسمان توسط روح القدس

در روایت امده است ، حکیمه خاتون می گوید: بعد از تولد حضرت صاحب الزمانعلیه السلام امام حسن عسکری(ع) فرمود: (( فرزندم را نزد من بیاور.))

پس من آن حضرت را بر داشتم و نزد امام حسن عسکری علیه السلام بردم ، چون در مقابل پدر بزرگوارش رسید در حالی که در دستان من قرار داشت بر پدر بزرگوارش سلام کرد. سپس امام حسن عسکری علیه السلام اورا از دست من گرفت و در آن حال، پرندگانی، (ملائکه) بالهای خود را بر سر ان حضرت گسترانیدند.

امام حسن عسکری به یکی از ان پرندگان فرمود (( او را بردار و محافظت کن و در هر چهل روز او را بسوی ما باز گردان.))

پس ان پرنده، حضرت را برداشت و بسوی اسمان پرواز کرد و پرندگان دیگر، بدنبال او پرواز کردند. امام حسن عسکری عیله السلام  فرمود: (( ترا سپردم به ان کسی که مادر موسی، فرزندش را به او سپرد.))

در این هنگام نرجس خاتون شروع به گریه کردن نمود. امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: (( گریه نکن ! او از غیر تو شیر نخواهد خورد و بزودی بسویت باز خواهد گشت چنانچه موسی علیه السلام بسوی مادر خود برگشت، و این است قول خداوند که فرمود: (( پس موسی را به مادرش برگرداندیم تا دیده مادرش به او روشن شود و اندوهگین نشود.))

من پرسیدم : (( این پرنده چه بود؟!))

حضرت فرمود: (( او روح القدس بود.))

[تصویر: 59297098572075462833.jpg]
حکایت شنیدنی

یکی از خدام حضرت رضا علیه السلام گوید :
برای کشیدن دندان نزد دکتر رفتم . دکتر گفت : غده ای هم کنار زبان شما است که باید جراحی شود . من موافقت نمودم . اما پس از عمل جراحی لال شدم و قدرت حرف زدن را از دست دادم .
ناگزیر همه چیز را روی کاغذ می نوشتم و به این وسیله با دیگران ارتباط برقرار می کردم . هر چه به پزشک مراجعه نمودم درمان نپذیرفت و فائده ای نبخشید . دکترها می گفتند : رگ گویایی شما صدمه دیده است .
ناراحتی و بیماری به من فشار آورد . ناچار برای معالجه عازم تهران شدم . در تهران روزی خدمت آقای علوی رسیدم . ایشان فرمودند : راهنمائی من به تو این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی ، اگر شفائی هست آنجا است .
تصمیم جدی گرفتم . هر هفته از مشهد بلیط هواپیما تهیه می کردم ، شب های سه شنبه تهران می آمدم و شب چهارشنبه مسجد جمکران مشرف می شدم .
در هفته سی و هشتم ، بعد از نماز به سجده رفتم و صلوات می فرستادم که ناگهان حالت خاصی به من دست داد . دیدم همه جا نور باران شد و آقائی وارد شدند . مردم هم پشت سر ایشان بودند و می گفتند : حضرت حجة بن الحسن علیه السلام می باشند .
من با ناراحتی در گوشه ای ایستادم و با خود اندیشیدم که نمی توانم به آقا سلام کنم . حضرت نزدیک من آمدند و فرمودند : سلام کن .
من به زبانم اشاره کردم تا اظهار بدارم لال هستم والا بی ادب نمی باشم که سلام نکنم .
حضرت بار دوم فرمودند : سلام کن .
بلافاصله زبانم باز شد و سلام کردم .
در این هنگام به حال عادی برگشتم و متوجه شدم در سجده و مشغول صلوات فرستادن هستم .

هنوز چند قدمی با مسجد فاصله داشتم که دیدم جنازه ای را می برند . وضع تابوت و چند نفری که اطرافش بودند نشان می داد میت از افراد سرشناس نیست بلکه از طبقه ی پایین و اشخاص گمنام است چون در نهایت سادگی همراه چند تن از باربرها و کشیک چی های بازار تشییع می شد .

کشیک چی به معنای مراقب و نگهبان است ، در سابق کسانی را که به کار حفاظت از خانه ها و مراقبت از بازار و مغازه های شهر مشغول بودند کشیک چی می گفتند .
آنچه حیرتم را برانگیخت این بود که دیدم یکی از تجار معروف اصفهان با حال پریشان و چشم گریان پشت سر تابوت می رود و مثل شخصی که عزیزش را از دست داده منقلب است و اشک می ریزد.
من او را می شناختم ، مردی بزرگوار و مورد اعتماد و از چهره های مؤمن و مشهور بازار بود .
وقتی او را با حال افسرده و چشمان اشکبار در پی جنازه دیدم سخت متحیر شدم و با خود گفتم اگر این میت از بستگان نزدیک او است که چنین بی تابانه در مرگش زار می زند و اشک تأثر می افشاند ، چرا جنازه را بدون اعلام قبلی این طور بی اهمیت حرکت داده اند و بازاریان و سایر آشنایان نیامده اند ؟ ! و اگر میت با این بازرگان عالی مقام بستگی ندارد چرا در عزای او چنین سر از پا نشناخته و ماتم زده سرشک غم می بارد ؟ !
در این فکر بودم و تعجب زده می نگریستم که آن تاجر چشمش به من افتاد . وقتی مرا دید جلو آمد و با صدای شکسته و آهنگ حزینی گفت : آقا به تشییع جنازه ی اولیای حق نمی آیید ؟
سخن او چنان در قلبم تأثیر گذاشت که از مسجد رفتن و نماز جماعت منصرف گشتم و گویی بی اختیار به طرف جنازه کشیده شدم .
من با آن بازرگان محترم در تشییع جنازه شرکت کردم و همراه باربرها و کشیک چی هایی که تابوت را بر دوش داشتند به سمت غسالخانه حرکت نمودم .
در آن روزگار غسالخانه ی مهم اصفهان در محلی به نام سرچشمه ی پاقلعه قرار داشت که اموات را برای غسل و کفن به آنجا می بردند .
هنگامی که به غسالخانه رسیدیم من در گوشه ای نشستم و به فکر فرو رفتم .
خیلی خسته شده بودم ، راه درازی را پیاده در پی جنازه پیموده بودم ، در آن حال به سرزنش خود پرداختم و در دل به خویشتن نهیب زدم که : چرا بدون جهت ، نماز اول وقت با جماعت را در مسجد از دست دادی ؟ ! چرا این همه رنج و زحمت بر خود روا داشتی ؟ ! چرا به خاطر یک جمله که آن تاجر افسرده دل گفت چنین بیهوده راه افتادی و دنبال تابوت دویدی و خویش را به مشقت و سختی افکندی ؟ !
در این اندیشه بودم که آن بازرگان نزد من آمد و کنارم نشست و گفت: از من نپرسیدید که این جنازه ی کیست؟
شتاب زده پرسیدم: این میت کیست و شما او را از کجا می شناسید ؟
گفت : داستان او داستان عجیبی است و آشنایی من با وی قصه ی شنیدنی و بهت انگیزی دارد.
من که سخت در شگفت بودم و خیلی میل داشتم ماجرای او را بدانم مشتاقانه پرسیدم قضیه چیست ؟
گفت : می دانید که امسال برای حج و زیارت بیت الله عازم مکه شده بودم .
جواب دادم : آری .
گفت : آشنایی من با او از همین سفر پیدا شد و عظمت مقام او را که به ظاهر یک فرد عادی و از کشیک چی های شهر است در راه مکه دانستم .
سپس ماجرای آن مرد و آشنایی خود را با وی چنین شرح داد :
قافله به قصد حج از اصفهان حرکت کرد . ابتدا وارد عراق شدیم تا پس از زیارت امام حسین علیه السلام و سایر مشاهد مشرفه رهسپار حجاز شویم .
هنوز مسافتی تا کربلا مانده بود که تمام پولها و وسایل سفر و اشیای مورد نیازم مورد دستبرد واقع شد و مفقود گردید . هر چه جستجو کردم اثری از آنها نیافتم . وقتی وارد کربلا شدم در موقعیت دشواری قرار گرفتم . از یک سو شوق مکه در دل داشتم و به آرزوی دیدار کعبه و حج آمده بودم ، از سوی دیگر ادامه ی سفر و انجام مناسک حج برایم امکان نداشت چون همه ی توشه ی راه و اثاث مورد نیازم به سرقت رفته بود، در کربلا هم کسی را نمی شناختم تا از او پولی قرض کنم .
خیلی متأثر شدم ، در نهایت اندوه و افسردگی از اینکه تا این جا آمده ام اما ادامه ی سفر و زیارت بیت الله برایم میسر نیست در اندیشه نشستم ، سخت مضطرب بودم و نمی دانستم چه کنم و برای حل این مشکل به کجا پناه ببرم .
از کربلا به نجف رفتیم . شبی تنها به قصد کوفه از نجف خارج شدم تا مسجد کوفه را زیارت کنم .
تاریکی شب همه جا را پوشانده بود، من تنها و غم زده راهی بیابان شدم و همچنان در اندیشه ی سرنوشت خویش بودم و پریشان حال و افسرده دل سر به زیر و نگران گام برمی داشتم که دیدم سواری در کمال شکوه و بزرگی در برابرم پیدا شد. ناگهان همه جا روشن گردید ، گویی زمین نورباران شده بود، وقتی جمال دل آرا و چهره ی پرفروغش را نگریستم اوصاف و نشانه هایی را که برای امام زمان علیه السلام بیان شده در آن بزرگوار مشاهده نمودم .
آنگاه نزدیک من ایستادند و فرمودند : چرا این طور افسرده حالی ؟
عرض کردم : مسافرم ، خسته ی راهم .
فرمودند: اگر سببی غیر از این دارد بگو .
چون دیدم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ماجرای خود را بیان کردم و سبب کردم و سبب ناراحتی و تأثرم را عرضه داشتم .
در این هنگام شخصی را به نام هالو صدا زدند . بی درنگ مردی نمد پوش در لباس کشیک چی ها پیدا شد . من یادم آمد در بازار اصفهان نیز یکی از کشیک چی ها که اطراف حجره ام رفت و آمد داشت اسمش هالو بود. وقتی آن شخص جلو آمد و به دقت در وی نگریستم متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است که مدت ها است او را می شناسم . (1)
حضرت رو به او نموده و فرمودند : اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان .
آقا این جمله را فرمودند و رفتند . سپس هالو با من قرار گذاشت که ساعت معینی از شب در محل خاصی حاضر شوم تا وسایل گمشده ام را تحویلم دهد.
در وقت مقرر به وعده گاه آمدم ، او نیز حاضر شد و اسباب و کیسه ی پولها را که به سرقت رفته بود به دستم داد و گفت : درست ببین ، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی صحیح و سالم تحویل گرفته ای .
من به بررسی وسایل و شمارش پولها پرداختم ، همه ی آنها سالم و درست بود و هیچ کم و کاستی نداشت . آنگاه زمان و مکان دیگری را تعیین کرد و گفت : اکنون برو و این اثاث را به کسی بسپار و موقع مقرر به میعادگاه بیا تا تو را به مکه برسانم .
زمان وعده فرا رسید ، من در محل حاضر شدم . وی نیز آمد و گفت : پشت سرم حرکت کن . او به راه افتاد و من در پی اش قدم برداشتم ، اما هنوز بیش از چند گام نرفته بودم که ناگاه خود را در مکه یافتم .
در مکه از من جدا شد و هنگام خداحافظی مکانی را تعیین نمود و گفت : بعد از اعمال و مناسک حج به آن جا بیا تا تو را برگردانم اما اهل قافله و دوستانت را که دیدی پرده از این راز برندار و اسرارمان را فاش نساز ، فقط به آنها بگو همراه شخصی از راهی نزدیک تر آمدم .
بعد از مناسک حج در محلی که قرار گذاشته بودیم حاضر شدم، او نیز به سراغم آمد و به همان کیفیت سابق با طی الارض مرا به کربلا برگرداند. عجیب این است که گرچه موقع رفتن و برگشتن با من صحبت هایی داشت و به نرمی و ملایمت سخن می گفت ولی هرگاه خواستم بپرسم آیا شما همان هالوی اصفهان هستید یا نه ؟ عظمت و هیبتش مانع می شد و بیمی در دلم می افتاد که از طرح این پرسش عاجز می ماندم .
هنگامی که خواست از من جدا شود گفت : آیا بر تو حق دوستی و محبت دارم ؟
جواب دادم : بله ، شما درباره ی من نهایت لطف و مرحمت را نمودید .
گفت : از تو خواسته ای دارم که امیدوارم هر گاه وقتش رسید انجام دهی .
این جمله را گفت و با من وداع کرد و رفت .
روزها سپری شد و ایامی گذشت ، سفر ما با تمام خاطرات معجزنما و بهت انگیزش به پایان رسید و سرانجام وارد اصفهان شدیم .
پس از استراحت کوتاهی دید و بازدیدها شروع شد . نخستین روزی که به بازار رفتم نیز جمعی به دیدارم آمدند، ناگهان دیدم هالو ، همان شخص عالی مقام و صاحب کرامت وارد حجره شد اما همین که خواستم به احترامش برخیزم و به خاطر عظمتی که از او مشاهده کرده بودم اکرامش نمایم با اشاره ممانعت کرد و دستور داد چیزی اظهار نکنم و کسی را از سرش آگاه نسازم . بعد هم یکسره به قهوه خانه رفت و در ردیف دیگران نشست و مانند سایر کشیک چی ها قلیانی کشید و چای خورد .
وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته زیر گوشم گفت : فلان روز دو ساعت قبل از ظهر مرگم فرا می رسد و از دنیا خواهم رفت، تو در همان ساعت بیا و کفن و دفنم را به عهده بگیر . ضمنا داخل صندوقی که در منزل دارم هشت تومان پول همراه کفنم هست ، کفن را بردار و آن هشت تومان را برای غسل و دفنم خرج کن .
این سخن را گفت و رفت . من شگفت زده بر جای ماندم و تأثری آمیخته با حیرت در جانم فرو ریخت .
روزی را که تعیین کرده و از مرگش خبر داده بود همین امروز است . دو ساعت به ظهر مانده در بازار به محل مقرر رفتم و دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده و از دنیا رفته است . چند تا از کشیک چی ها اطرافش جمع شده بودند . به خانه اش رفتم و صندوقی را که نشانی داده بود گشودم ، دیدم کفنی با هشت تومان پول در آن نهاده شده آنها را برداشتم و همان گونه که وصیت کرده بود به انجام کارهایش پرداختم . اکنون هم جنازه اش را تشییع کردم و برای دفنش مهیا شده ام . حال به نظر شما چنین شخصیتی از اولیاء الله نیست ؟ ! آیا مرگ او اندوه و تأثر ندارد و نباید در عزایش اشک ماتم ریخت و سرشک حسرت بارید ؟ !
در این قضیه که مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی از عالم نامی مرحوم آقاجمال الدین اصفهانی نقل کرده و در کتاب عبقری الحسان ثبت نموده نکات مهم و ارزشمندی وجود دارد که هر یک درسی روشنگر و پیامی بیدارگر و مشعلی فروزان فرا راه زندگی انسان ها است .
چند نکته به اختصار خاطر نشان می گردد .

 

                   

 

خدمات وبلاگ نویسان جوان           www.bahar20.sub.ir

کلمة الله الرحمن الرحیم متحرکة


گل تقدیم شمااین وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر گل تقدیم شما

 




کلمات کلیدی :

طبیعت چه زیباست ای زیبا پسند

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/22 2:15 عصر



دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت

یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

چک چک، چک چک... چکار با پنجره داشت؟

اضغط هنا لتکبیر الصوره

 

چترها را ببندیم ، به ضیافت قطره های پاک باران برویم و بگذاریم باران گناهانمان را پاک کند و بشوید.نگاه خسته مان را زیر باران تازه کنیم چرا که فردا طلوع پاک رویاهاست.
چترهارا ببندیم باران زیباست...!






کلمات کلیدی :

عشق واقعی

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/22 10:52 صبح

صور رومانسیه 2012 صور حب

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد... پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود، هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.

 دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد وپسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده ودر حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت... شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 زن پنجاه وپنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسربا پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. 

 مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .

خداوند دوست داشتن را اینگونه در دل انسان به ودیعه سپرده است و اگر  ما شکل دیگری به دوست داشتن می دهیم آن دوست داشتنی است که ما درست کرده ایم (اسم درستش خودخواهی است، یعنی اگر طبق خواسته های ما بود و عمل کرد قابل دوست داشتن است و اگر نبود می رویم سراغ نفر بعدی تا اینکه یکی پیدا بشه خودخواهی ما را ارضاء کند، البته این گزینه ها هم تا موقعی برای ما دلنشین هستند که همان خواسته ها را برآورده می کنند و با از بین رفتن آن دوباره همان خلاء خودخواهی به سراغ ما می آید، اما ای دریغا از نچشیدن مزه واقعی دوست داشتن که خودش بزرگترین مجازات برای اینگونه آدمهاست.)   نه آن دوست داشتنی است که از اصالت برخوردار است. شاید کسی دوست نداشته باشد که در دوست داشتنش به وصال نرسد اما به نظر می رسد اصالت داشتن در زندگی بهتر از بازیچه زندگی بودن است. کسی که لیاقتش گوهر است به دنبال گوهر می رود و کسی که با سنگریزه ای نیز سرگرم می شود به همان که لیاقتش است بسنده می کند. 

من که دارم در گدایی گنج سلطانی بدست

ای طمع در گردش گردون دون پرور کنم

صور رومانسیه 2012 صور حب

 

 




کلمات کلیدی :

لااله الا الله

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/21 11:10 عصر

 

 

" لا إله إلا الله "

أخلو بها وحدی 

" لا إله إلا الله "

افنی بها عمری 

" لا إله إلا الله "

یُـغفر بها ذنبی 

" لا إله إلا الله "

أدخل بها قبری 

" لا إله إلا الله "

ألقى بها ربى 

" لا إله إلا الله "

یرضى بها عنى ربى 

الله ربی لا أرید سواه 

هل فی الوجود حقیقةٌ إلا هو 

الله 

الله الله الله 

الله الله الله الله الله الله الله الله ..

یا الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله ..

یا من یجیب العبد قبل سؤاله 

ویجود للعاصین بالغفران 

وإذا اتاه الطالبون لعفوه ستر القبیح وجاد بالإحسان 

الله 

إذا سألت فأسأل الله 

وإذا استعنت فاستعن بالله 

وإذا توکلت فتوکل على الله 

واشهد أن سیدنا ونبینا وعظیمنا وحبیبنا محمد رسول الله 

هو رافع لواء التوحید 

هو البطل الذی أعلنها صریحة مدویة فی قلعة الأصنام 

اسمع لحبیب القلوب وهو یقول :

أیها الناس جددوا إیمانکم 

قالوا : وکیف نجدد إیماننا یا رسول الله 

قال : أکثروا من لا إله إلا الله 

من کان اخر کلامه لا إله إلا الله دخل الجنة 

ولقنوا موتاکم لا اله إلا الله   فإنها زاد المیت 

وإذا مررتَ بالقبور وقلتَ لا إله إلا الله رد علیکَ الأموات قائلین :

والله یا هذا ا لو علمت فضلها ما غفلت عنها 

وما من ساعة تمر على ابن آدم لم یذکر الله فیها إلا وندم علیها یوم القیامة 

کیف نجدد إیماننا یا رسول الله ..؟؟!!

قال : أکثروا من لا إله إلا الله 

 

 




کلمات کلیدی :

داستان دعا

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/21 10:23 عصر

گل تقدیم شما دعاگل تقدیم شما

کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

 دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخو ا هیم .

بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدا م بهتر مستجاب می شود به گوشه ا ی از جزیره رفتند.

نخست، از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت وبه مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزها ییکه خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببر د . فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیر ه برود و مرد دوم را همانجا رها کند .

پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستها ی ا وپاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.

زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟

پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام.

 درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.

ندا، مرد را سرزنش کر د : اشتباه می کنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.

 مرد با حیرت پرسید:مگر او از تو چه خواست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ندا پاسخ داد:

از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!!




کلمات کلیدی :

رضایت مادر

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/21 11:56 صبح

رسول خدا صلى الله علیه و آله در کنار بستر جوانى حاضر شدند که در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان چند بار خواست بگوید، اما زبانش بند آمد و نتوانست . زنى در کنار بستر او نشسته بود. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از او پرسیدند: این جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آرى ! من مادر او هستم .
فرمود: تو از این جوان ناراضى هستى ؟
گفت : آرى ! شش سال است که با او قهرم و سخن نگفته ام !
فرمود: از او بگذر!
زن گفت : خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودى شما اى رسول خدا!
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به جوان فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان گفت : ((لا اله الا الله ))
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى بینى ؟
- مرد سیاه و بد قیافه اى را در کنار خود مى بینم که لباس چرکین به تن دارد و بدبوست . گلویم را گرفته و خفه ام مى کند!
حضرت فرمود: بگو اى خدایى که اندک را مى پذیرى و از گناهان بسیار مى گذرى ، اندک را از من بپذیر و تقصیرات زیادم را ببخش ! تو خداى بخشنده و مهربان هستى .
جوان هم گفت .
حضرت فرمود اکنون نگاه کن . ببین چه مى بینى ؟
- حالا مردى سفیدرو و خوش قیافه و خوشبو را مى بینم . لباس زیبا به تن دارد. در کنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور مى شود!
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان .
جوان بار دیگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مى بینى ؟
- مرد سیاه را دیگر نمى بینم و فقط مرد سفید در کنار من است . این جمله را گفت و از دنیا رفت .




کلمات کلیدی :

داستان کوتاه شاخه و برگ

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/21 11:47 صبح

شاخه و برگ



یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
«اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم »

یک سخن: ما این داستان را می خوانیم اما شاید خیلی راحت از کنار آن عبور کنیم. اما یک مورد مثل این داستان را خود من دیده ام, در محله ی ما یک نانوایی است که چندی پیش یکی از کارگران خوب خود را اخراج کرد, غافل از اینکه مرغوبیت نان و در پی آن خرید مردم مدیون حضور آن کارگر بود. حالا آنقدر کیفیت نان ها کم و صفهای این نانوایی خلوت شده که احتمال تعطیلی اون هست.








کلمات کلیدی :

داستان زیبایی انسان

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/21 11:45 صبح

زیبایی انسان

روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: «استاد زیبایی انسان درچیست؟»
حکیم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به این  2 کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گلیست و درونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟»
شاگردان جواب دادند: «کاسه گلی را.»
حکیم گفت: « آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش واخلاقش است. باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را.»

کوزه عسل

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...
استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!







کلمات کلیدی :

حادثه مسجد مرو

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/20 11:40 عصر

گل تقدیم شماحادثه مسجد مروگل تقدیم شما

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم((ابومحمد ازدى )) گوید: هنگامى که مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان کردند که نصارى آن را آتش زدند؛ و آنها نیز منازل و خانه هاى مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائى را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات : کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
رقعه هاى نوشته شده را بین آنان تقسیم کردند و هر حکمى به هر نفرى که تعلق گرفت ، عمل کنند.
یکى از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل در آمد و شروع به گریه نمود.جوانى که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر مى رسید، از وى سؤ ال کرد: چرا گریه مى کنى و اضطراب دارى ؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست ! گفت : ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادرى پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانى او به من وابسته است ؛ چون خبر کشته شدن من به وى برسد قالب تهى مى کند و از بین مى رود.
چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمى تاءمل گفت : بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسى ندارم ، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو مى دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروى .
پس عوض کردن حکمها جوان کشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش ‍ رفت .




کلمات کلیدی :

<   <<   81   82   83   84   85   >>   >